خسرو صالحى : کُلِجهٔ بزن و برقص
امیر دلش سوخت گفت: این که یه درویش بیشتر نیست. غلام و قورچى را مرخص کرد. درویش گفت: حالا بگو ببینم چرا مىخواهى از تخت کنارهگیرى کنی؟ شاه یکه خورد، و گفت: من که به هیچکس نگفتم مىخوام از پادشاهى کنارهگیرى کنم. دستى به ریش و سبیلش کشید و گفت: اى درویش فیضت و بگیر و برو. درویش گفت: سر پادشاه به سلامت باشد. دست کرد توى کشکول و از داخل پارچهاش سیبی درآورد، گرفت طرف شاه و گفت: نصفش رو امشب خودت مىخوری، نصفشم مىدى زنت که خدا یه پسر کاکلزرى بهت مىده، یه دختر دندان مروارید.
پادشاه تا سیب رو گرفت خواست سرش رو برگردونه دید درویش نیست. گفت: بگیرید، ببندید، دید که درویش یه چکه، قطره آب شد، رفته تو زمین. پادشاه خوشحال آمد. همانطور که درویش گفته بود نصف سیب را داد زنش، نصفش رو خودش خورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، زن شاه دردش گرفت، رفتند سراغ خواهر زن که بیا خواهرت مىخواد بزاد. حالا نگو خواهره خیلى دلش مىخواست اون بشه سوگلى حرم. تا فهمید قضیه از چه قراره، کلفت سیاهى داشت با خودش آورد، زن شاه، شب دردش گرفت و زائید: یه دختر دندان مروارید، یه پسر کاکلزری.
خواهرش زود ناف بچهها را برید، گفت: اى دده، دایه جان این دو تا بچه را بدید نافور (گم و گور) کنن، دو تا سگ توله که تازه به دنیا آمده باشن پیدا کن وردار بیار. دده سیاه هم بچهها رو مىبره، یه صندوقچه درست مىکنه، یه کیسهٔ اشرفی میذاره بالا سرشون، صندوق رو مىاندازه توى آب رودخونه. زود میره دو تا سگ تولهٔ سیاه که تازه به دنیا آمده بودن پیدا مىکنه مىآد. خواهر زنه، سگ تولهها رو میذاره پیش زنه. خبر مىدن به پادشاه که چرا نشستى که زنت سگ زائیده. شاه غضب مىکنه دستور مىده زنش رو مىکِشن تو یه پوست گاو و مىذارن زیر دالون قصر و حکم مىکنه هر که از در مىآد و می ره روش تف کنه و پس مونده غذاى سگ ها رو هم بهش بدن بخوره! خواهر زنش رو هم مىکنه سوگلى حرم!
از این طرف هم صندوقچه رو آب مىبره، مىبره تا مىرسه به یه آبادی. توى آبادى یه پیرمرد و یه پیرزنى بودند که از دار دنیا اولاد نداشتند. مرد میره آبیاری، مىبینه روى آب یک صندوقچه است، صندوقچه را ور مىداره مىآد خونه. وقتى درش رو باز مىکنه مىببینه دو تا بچه، با یک کسیهٔ اشرفی توى صندوقچه است. پیرمرد مىگه: خدایا شکرت، سر پیرى بالاخره به ما بچه دادی. پیرزنه بلند مىشه، به درگاه خدا التماس و التجاء مىکنه، مىبینه از حکم خدا، شیر مىآد توى سینهاش. پیرمرده و پیرزنه خیلى خوشحال مىشن.
روزها میگذره و بچهها بزرگ مىشوند. یه روز که پسر توى کوچه بازى مىکرده با یکى از بچهها دعواش مىشه. پسر مىگه: برو، برو معلوم نیست بابا ننهات کىاند! پسره که حالا بزرگ شده، شک مىکنه. مىآد خونه. به مادرش حکم مىکنه که: بگو کى بابا ننه ی منه؟ پیرزن مىگه: این حرفا چیه تو مىزنی؟ بابا ننهات معلوم کیه، ما تو رو بزرگ کردیم. الغرض این قدر پسر زور مىآره، که زنه تسلیم مىشه و داستان و قضایا و حقیقت رو براى پسره تعریف مىکنه. پسره، چند وقت دیگه مىمونه؛ اسبى و آذوقه تهیه مىکنه و خواهرش رو مىکشه به تَرکش. از پیرزن و پیرمرد خداحافظى مىکنه و راه مىافته تا پدر و مادرش رو پیدا کنه.
از اونجا که خدا مىخواهد مىآن به شهر خودشون؛ گوشهاى از شهر چادر کوچکى مىزنن. پسر مىرفت شکار، شکار مىزد مىآورد با خواهرش مىخوردند. روزا مىرفتن به گشتن. چند ماهى مىمونن، پادشاه هر روز از بس که غصه مىخورده از این که اولاد نداره، مىاومد شکار. وقتى چشم پادشاه به پسر مىافته، مثل اینکه داغ دلش تازه مىشه، اما مهر پسر به دل پادشاه مىافته. پادشاه مىگه: اى پسر، بفرما بریم. پسر مىگه: من یه خواهرى دارمى که با اون زندگى مىکنم. پادشاه اینقذه از این پسر خوشش مىآد که، از صبح کارش شده بود این. مىرفت شکار مىکرد و با پسر مىخوردن. پسر هم شکار مىکرد. براى خواهرش. پادشاه مىآد مىگه: اى زن، یه پسرى آمده که نیمدونى چه شکلیه، نظر کرده است.
زن بدجنسش شستش خبر مىآد، مىره سراغ ماما، مىگه: اى دده پسر و دختر آمدن اینجا. برو ببین مىشناسی، اونا نشونى دارن. برو ببین هم اونان؟! دده پا مىشه. پله، پشم ریسو مىگیره دستش و یاالله یاالله مىآد تا گوشهٔ چادر. مىبینه یه دخترى نشسته اونجا داره کتاب مىخونه، مىگه: شما اینجا غریبی؟ مىگه: بله، منم و یه برادر. هیچکسو نداریم. پیرزن نگاه مىکنه مىبینه دندانهاى دختر مرواریند. پیرزنه مىگه: اگه برادرت تو را مىخواست مىرفت انار شاخ شاخکن مىآورد که پهلوت بود بازى مىکردى که غصه نمىخوردی. و بعد آروم پیرزنه مىره.
برادره که مىخواد بیاد، دختره بنا مىکنه به گریه کردن و زارى کردن. برادره مىگه: اى خواهر چته؟ مىگه تو اگه منو مىخواستى مىرفتى انار شاخ شاخکن مىآوردى که من تنها نباشم تا من با اون بازى مىکردم تا تو از شکار برگردی. پسره مىگه: اى خواهر! انار شاخ شاخکن چیه؟ این چیه که تو مىگی؟ این چه بهانه است تو مىگیری؟ خواهره گریه مىکنه، مىگه: مىخوام، انار شاخ شاخکن مىخوام. پسره مىگه: خب ...
پسره مىره یه شکارى مىزنه، مىآره توى چادر مىذاره براى خواهرش؛ مىگه: من رفتم، اگه سه روزه اومدم که اومدم، اگه نیومدم هر جورى خودت مىدونی رفتار کن. پسره سوار اسب مىشه؛ پشت به شهر رو به پهن دشت بیابون مىره. مىره، می ره تو راه مىرسه به یه پیرمردی، پیرمرده مىگه: جوون اُغور بخیر. پسره مىگه: اى آقا! دارم مىرم، کار دارم. پیرمرده مىگه: باید بگى چهکار داری؟ پسره مىگه: یه خواهرى دارم، مىگه من انار شاخ شاخکن مىخوام. پیرمرده مىگه: اون رو کى نشون خواهرت داده؟ پسره مىگه: من چه مىدونم! پیرمرده مىگه: پسر! بیا از این راه بگذر. اونجا هفتا دیو به پاش خوابیده. اگه تو برى تیکه بزرگت گوشته. پسره مىگه: چاره ندارم باید برم.
پیرمرد مىگه: حالا که دیگه چاره نداری، از این درخت بلند یه دو شاخى مىکنی. مىرسى به یه درختى که هفت دیو به پاى اون خوابیدن. دو شاخ و دراز مىکنی، یه انار به قد درخت بیشتر نیست، اون رو ور مىداری. هر چه گفتن بگیرید، ببندیت، دیگه پشت سرتُ رو نگاه نکن. پسره مىگه خب. پسر مىره اونجا، همونجورى که پیرمرد گفته بود عمل مىکنه. مىبینه هفت دیو به پاى اون خوابیدند. پسر لرزى مىآد به بدنش مىره چوب مىکنه. هر چى مىگن بگیرید ببندیت، گوش نمىده. اصلا پشت سرش هم نگاه نمىکنه. پسره مىگه پناه بر خدا، چوبُ دراز مىکنه، مىگن چوب چوب برد، مىگن چوب نمىبره، انارو ور مىداره بر مىگرده.
می رسه شهر انارو پرت مىکنه جلو خواهره، مىگه: بیا. دختره مىبینه یه اناره! پرتش مىکنه گوشه اتاق. حالا بشنوید از پادشاه. چند روزى پادشاه بنا مىکنه به شکار رفتن. پادشاه مىگه: یه رفیقى داریم چند روزى نبوده حالا اومده. پادشاه که خبر نداشته. زن خبردار مىشه، مىگه: اى دده، مثل اینکه برادرش اومده. پیره زنه مىآد پیشِ دخترِ، مىگه: انارو آورد برات؟ دختره مىگه: آره ننه! اما نمىدونسته چیه؟ پیر زنه مىگه: اگه بره سیب خندون برات بیاره همهاش برات مىخنده. دختر گیس بریده هم بنا مىکنه به گریه و زارى کردن. دوباره برادر مىآد مىگه: چته؟ مىگه: تو مىرى من تنهام. سیب خندون مىخوام. دوباره پسره به همون شکل که رفت انار آورد مىره سیب خندان مىآره.
چند وقتى از این ماجرا مىگذره. زن بدجنس خبردار مىشه که دوباره پسره برگشته. پیرزن مىگه: این دفعه کارى کنیم که هیچ وقت نتونه برگرده. به تاختى مىآد پیش دختره، مىگه: برادرت آمد سیب آورد؟ دختر مىگه: آورد. مىگه: اگه این دفعه بره برات کُلجهٔ بزن و برقص بیاره، تو دیگه هیچ وقت غصه نداری. پسر که از شکار بر مىگرده، مىبینه دختر بهانه مىگیرد، بهش مىگه: دوباره چته؟ مىگه: تو اگه منو دوست داری باید برى کُلجهٔ بزن و برقص را برام بیاری! پسر از دختر به تنگ آمده مىزنه بیرون مىگه: این دفعه یا خبر مرگم مىآد یا از دست تو راحت مىشم! همینطور که سر در گریبان گرفته بود، باز برخورد مىکنه به پیرمرده، مىپرسه: هان کجا؟ پسره با بىاعتنائى مىگه: ولم کن بذار به درد خودم بمیرم. اما قضیه رو برایش تعریف مىکنه.
درویش باز التماس مىکنه: اى پسر، بیا از این کار بگذر؛ هر که رفته جون سالم به در نبرده. اونجا چهل دیو به پاش خوابیدن، باید از هفت دریا و هفت جنگل بگذری. اى بابا بیا و بگذر. پسر مىگه: محاله. یا مىمیرم راحت مىشم یا اینم براى این گیسبریده مىآرم تموم مىشه! درویش مىگه: حالا که این قدر اصرار دارى باید یه عصا بگیرى از آهن. این قدر باید راه برى که عصات و کفشت تهش تموم بره. وقتى از هفت دریا گذشتی، وقتى از هفت جنگل گذشتى مىرسى به یه چشمه، کمین مىکنی. شب که مىشه دیو مىآد آب ببره، اول سلام خصّ و مس مىدی. تا گفت لقمهٔ چپت کنم یا راستت کنم، تو این کاغذرو به اون مىدی. خودش بقیهشو کمکت مىکنه.
پسره، مىره همانطور که پیرمرد گفته بود عمل مىکنه، مىره لب چشمه شب که مىشه، دیو مىآد آب ببره سلام خصّ و مس مىده. مىگه: هان اى آدمیزادِ دندانْ سفیدِ سرْ سیاه تو کجا اینجا کجا؟ زود نامه رو مىده دست دیو، دیو مىگه: خب باید هر چى من مىگم گوش بدی. امشب دیوا عروسیشونه. پاى آن صندوق چهل دیو خوابیده. عروسى که تموم شد همشون غش مىکنن. نزدیکاى صبح یواشى من مىآم دنبالت مىبرمت، مىذارم جلو خونهشان. از راه آب قلعه مىرى تو، صندوق بالاى درخت چناره، یواش مىرى بالا ورش مىداری. یه خر سفیدى گوشهٔ قلعهس، سوارش مىشى هر چى مىگن بگیردش، بکشیدش، بزنیدش. مبادا پشت سر تو نگاه کنىها. پسر همون کارى که دیو بهش مىگه مىکنه. صبح یه صندوق جلوش، برمىگرده به خونه. صندوق رو پرت مىکنه جلو دختر.
ااااالغرض چند وقت از این ماجرا دوباره مىگذره زن پادشاه وقتى مىفهمه مىگه: چهکار کنم چهکار نکنم؟ پیرزنه مىگه: دعوتش بگیرم، سم مىریزم تو غذاشون! شب که شاه مىآد زن مىره خودش رو براش عزیز مىکنه، مىگه: اى شاه، حالا که این بچهها براى تو عزیزند امشب وعدهشان بگیر. حالا بشنوید از پسر و دختر که نشسته بودند، صدائى از توى صندوق مىآد مىگه: اى پسر اگر خواب نباشید بیدار باشید، اگه مست نباشید هوشیار باشید، اینائى که من مىگم گوش کنید! پسر و دختر هاج و واج مىمونن مىبینند از توى صندوق صدا مىآد. گوش مىکنن مىگه: امشب شاه از شما وعده مىگیره. اى پسر تو مىگى قبلهٔ عالم به سلامت باشه، اول شما تشریف بیارید به من مرحمت کنید با تمام قشون و لشکر بیائید.
پسر مىگه: آخه چطورى از توى صندوق صدا مىآد؟ صدا مىگه: تو کارت نباشه. پادشاه مىآد تا می خواست به پسر بگه؛ تو و خواهرت امشب بیایید خونه ی من. پسر پیشدستى مىکنه، مىگه: قبلهٔ عالم به سلامت باشند، اول شما با کلیه قشون تشریف بیارید به کلبه ی ما. شاه توى دلش مىخنده مىگه: این چطورى مىخواهد از تمام لشکر من دعوت کنه. دلش مىسوزه مىگه باشه. فرداش مىبینه تموم بیابون پر شده از چادر! تازه همهٔ قشون شاه فقط توى گوشهاى از اون چادرها جا مىگیرن.
شاه هیچى نمىگه. فردا شب پسر رو دعوت مىکنه به قصر. دوباره از توى صندوق صدا در مىآد: پسر! فردا که مىری قصر منو با خودتون ببرید. یه زنى زیر دالونِ شاهه، شما به خاک مىافتید، پوست گاو رو مىبوسید. بعدش غذا که آوردند، یه گربهاى کنار سفره است، خودت و خواهرت لب به غذا نمىزنید، مىزارید جلوى گربه. پسر و دختر صندوقو ور مىدارن می رن به قصرِ پادشاه.
اونها زیر دالون مىافتن به خاک و پوست گاو رو مىبوسند. شاه خیلى مکدر مىشه، ولى چون خیلى پسر رو دوست داشته هیچى نمىگه. وقتی که غذا مىآرن مىذارن جلو گربه، صدائى از توى صندوق مىیاد و تمام قضایا رو از اول تا آخر براى پادشاه تعریف مىکنه! شاه دوباره زنش رو با هزار عزت و احترام مىآره و دستور مىده گیس خواهر زنشو با دده سیاه رو مىبندند به دم قاطر، و ول مىکنن توى بیابون، و از توى صندوق هم دخترى مىآد بیرون که مثل قرص ماه شب چارده بود، مثل شاه پریون افسانه ای؛پادشاه هفت شبانهروز جشن مىگیره، یه دختر هم مىگیره براى پسرش و اینطور میشه که همه به مراد دلشون مىرسند. قصه ی ما به سر رسید خاله خروسه به خونهش نرسید!